ز عشقت سوختم اي جان کجايي
بماندم بي سر و سامان کجايي
نه جاني و نه غير از جان چه چيزي
نه در جان نه برون از جان کجايي
ز پيدايي خود پنهان بماندي
چنين پيدا چنين پنهان کجايي
هزاران درد دارم ليک بي تو
ندارد درد من درمان کجايي
چو تو حيران خود را دست گيري
ز پا افتادهام حيران کجايي
ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ايمان کجايي
بيا تا در غم خويشم ببيني
چو گويي در خم چوگان کجايي
ز شوق آفتاب طلعت تو
شدم چون ذره سرگردان کجايي
شد از طوفان چشمم غرقه کشتي
ندانم تا درين طوفان کجايي
چنان دلتنگ شد عطار بي تو
که شد بر وي جهان زندان کجايي