آقادلم بدجوربراتون تنگ شده...
با حضرت رضا علیه السلام در باغی بودیم. ناگاه گنجشکی آمد و نزد آن حضرت صیحه زد. هر چه توان داشت، فریاد کشید و اظهار پریشانی کرد.
امام به من فرمود: آیا می دانی این گنجشک چه می گوید؟
گفتم: نه، خدا و رسول خدا و فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله داناترند.
فرمودند: به من می گوید: ماری به کنار لانه ام آمده و می خواهد بچه هایم را بخورد. به داد من برسید. این چوب را بگیر، کنار لانه اش برو و آن مار را بکش.
سلیمان جعفری می گوید برخاستم، چوبی برداشتم ، آن مار را کشتم و آن بچه گنجشک ها را از آسیب حفظ کردم.
ای آشـــنا به مــــن، از مـــــن!
ای مهـــربان امــام دل آرامـــم!
مــــــرا به مـــــن وا مگـــــــذار.
ادامه مطلب
[ سه شنبه 95/9/16 ] [ 4:49 عصر ] [ Elahe,kh ]